قالب وبلاگ


قالب وبلاگ

مجله برگی از کتاب
حـــــــــــیاط خــلوتـــــــــــــــــ
هــمه چـی از هــمه جـا

من هشتمين آن هفت نفرم / نویسنده: عرفان نظرآهاری

پسر نوح به خواستگاري دختر هابيل رفت.

دختر هابيل جوابش كرد : نه ! هرگز همسري ام را سزاوار نيستي ، تو با بدان بنشستي و خاندان نبوتت گم شد...

تو هماني كه بر كشتي سوار نشدي و خدا را ناديده بگرفتي و فرمانش را و به پدرت پشت كردي ، به پيمانش و پيامش نيز ...

غرورت ، غرقت كرد و ديدي كه نه شنا به كارت آمد و نه بلندي كوه ها !

پسر نوح گفت: اما آن كه غرق مي شود ، خدا را خالصانه تر صدا مي زند ، تا آن كه بر كشتي سوار است .

من خدايم را لابلاي توفان يافتم، در دل مرگ و سهمگيني سيل.

دختر هابيل گفت : ايمان، پيش از واقعه به كار مي آيد.

در آن هول و هراسي كه تو گرفتار شدي ،هر كفري بدل به ايمان مي شود.

آن چه تو بدان رسيدي ، ايمان به اختيار نبود، پس گردني خدا بود كه گردنت را شكست!!!

پسر نوح گفت : آنها كه بر كشتي سوارند امن هستند و خدايي كجدار و مريز دارند كه به بادي ممكن است از دستشان برود.

اما من آن غريقم كه به چنان خداي مهيبي رسيدم كه با چشمان بسته نيز مي بينمش و با دستان بسته نيز لمسش مي كنم.

خداي من چنان خطير است كه هيچ طوفاني آن را از كفم نمي برد.

دختر هابيل گفت : آري ، تو سركشي كردي و گناهكاري و گناهت هرگز بخشيده نخواهد شد.

پسر نوح خنديد و خنديد و خنديد و گفت : شايد آنكه جسارت عصيان دارد ، شجاعت توبه نيز داشته باشد.

شايد آن خدا كه مجال سركشي داد، فرصت بخشيده شدن هم داده باشد!

دختر هابيل سكوت كرد و سكوت كرد و گفت: شايد! شايد پرهيزگاري من به ترس و ترديد آغشته باشد ، اما بهرحال نام عصيان تو دليري نبود...

دنيا كوتاه است و عمر آدمي كوتاه تر و این مجال اندک محل اینهمه آزمون و خطا نيست، که فرصت کم است و راه صعب است.

پسر نوح گفت : به اين درخت نگاه كن! به شاخه هايش ! پيش از آنكه دستهاي درخت به نور و روشنایی برسند، پاهايش تاريكي را تجربه كرده اند . گاهي براي رسيدن به نور بايد از تاريكي و ظلمت عبور کرد ...

من اينگونه به خدا رسيدم ، لیک راه من راه خوبي نيست، پر مخاطره است و بس دشوار، راه تو زيباتر است و امن تر، راه تو مطمئن تر است !

پسر نوح اين بگفت و برفت...

دختر هابيل تا دور دستها تماشايش كرد و وی از دیدگان بدور شد.

دختر هابیل سالیانی بس طولانی است كه منتظر است و چشم در راه، و سالهاست كه با خود می پرسد: آيا همسريم را سزاوار بود ؟!

 

کتاب:قدرت بیان / نویسنده :برایان تریسی / مترجم: پروین اقایی

خانم ها و اقایان ما هم در جستجوی طلا هستیم. امکانات بالقوه ای که در اختیار ما هستند نا محدودند. بیایید دانشمان را با هم دیگر تقسیم کنیم,
بیشتر جستجو کنیم, بیشتر تلاش کنیم و تا زمانی که موفق نشده ایم, تسلیم نشویم.

کاری کنید که دیگران احساس کنند مهم هستند.
نگاه کردن , سر تکان دادن و لبخند زدن به صورت تحسین امیز می تواند باعث شود افراد فکر کنند ارزشمندتر و مهم تر هستند, شما را دوست داشته باشند و در اینده از چیزی که ارائه می کنید حمایت کنند.
 

انديشه های متي / برتولت برشت / مترجم: بهرام حبيبي

مواظب باشيد كه بنده ی ايده آل ها نشويد وگرنه به زودی نوكر موعظه گران خواهيد شد...!

 رفتن به جايی را كه با رفتن به آن نمی رسيم بايد ترك كنيم و بحث درباره ی موضوع هايی كه با بحث كردن فيصله نمی يابند را بايد كنا
ر بگذاريم و انديشيدن درباره ی مسايلی كه با انديشيدن حل نمی شوند را بايد از سر دور كنيم...!
 

کتاب آتش خاموش / نویسنده : سیمین دانشور

آنشب تا صبح نخوابید. سرش درد میکرد. در مغزش هیاهوی سختی برپا بود. فکرهای نامرتب، اندیشه های درهم و برهم به او هجوم می آورد و نزدیک بود خوردش کند. یک پشیمانی، سخت جانش را میسوخت. میدید عمر بدی در پیش دارد. میدید بهترین سرمایه اش یعنی جوانی بزودی از بین خواهد رفت و زیباییش هم به دنبال آن، و پس از آن چه خواهد کرد؟ سرنوشت زنان هوسباز از نظرش میگذشت.

 میدید پیری، مرض، تنگدستی، بدنامی در انتظار اوست. با خود گفت اینچنین عمر قابل زیست نخواهد بود و مرگ در اینصورت راحتی است. حساب کرد دید دیگر زیباییهای جهان برای او ارزشی نخواهد داشت. بعد از اندیشه ی بسیار با خود گفت باید مرد. زیرا من طاقت تحمل سختی را نخواهم داشت.

من نخواهم توانست عمر را با آن کیفیت بسر برم. من جرات و شجاعت تحمل بدبختی را نخواهم داشت. آینده موضوع مهیبی است که پشت من از اندیشه آن میلرزد. باید رفت... 
 

غروب بتان / نویسنده: فردریش ویلهلم نیچه / مترجم:مسعود انصاری

 وقتی آدمی از حیث اخلاقی رو به پستی گذاشت، البته کارش به سر آمده است، به جای آنکه با راستی بگوید: (دیگر چیزی نمی خواهم) درواقع دروغی اخلاقی از زبان کسی گفته است که روبه پستی دارد:(چیزی با ارزش وجود ندارد ،زندگی به هیچ نمی ارزد). چنین داوری کردن به خطر بزرگی می انجامد، گونه ای کنش واگیر است، سراسر چنین گیتی بیماری را، جهانی بیمار از مردم را، رویش گونه ای رستنی استوایی از باورها- خواه مذهبی، چه فلسفی (شوپنهاور) فرو می پوشاند. گاه برآمدن چنین درختان زهرآگین و رسته بر پلیدی و خاکروبه ها، تا سده ها، زندگی را با گندابی خویش زهرآگین می کند

کتاب : رویای تبت / نویسنده : فریبا وفی

تو بودی که بعدها گفتی هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه آدم ها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشد. یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است...!

... وقتی آدم به چیزی که می خواهد نمی رسد، زی
اد دور نمی رود. همان حوالی پرسه می زند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او چنگ می زند...!

... فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند. نمی دانستم که نمی روند. می مانند. اثرشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند...!

... زندگی کردن را به ما یاد نداده اند. در مورد کائنات می توانیم ساعت ها حرف بزنیم ولی از پس ساده ترین مشکلات زندگی مان بر نمی آییم. بزرگ شده ایم ولی تربیت نشده ایم...!

... مردهای من عاشق نمی شدند. دم دست بودند ولی مال من نبودند. با آمدنشان این حس گزنده به سراغت می آمد که یک روز می روند و وقت رفتنشان می دانستی مرده هایی هستند که توانایی فکر کردن به بازمانده ها را ندارند...!


برنده جایزه بنیاد هوشنگ گلشیری برای رمان ۱۳۸۴
برنده لوح تقدیر هفتمین دوره ی جایزه ی مهرگان ادب ۱۳۸۵
 

کتاب : پس از جنگ / نویسنده : ویکتور هوگو

پدرم آن جنگجوی دلیرمرد، شامگاه یکی از روزهای جنگ، با لبخندی شیرین و به همراه سواری شجاع و خوش اندام، سوار بر اسب، میدان مالامال از کشتگان جنگ را می پیمود. صدای ضعیفی از دل تاریکی شب به گوش رسید، صدای یکی از اسپانیایی های شکست خورده و فراری بود که خود را با رنج و مشقّت به کنار جاده می کشاند، زخمی، خونین و رنگ پریده بود. مثل محتضران خرخر می کرد و پیوسته می گفت: آب، آب به من رحم کنید.

پدرم از دیدن آن منظره ی رقّت بار متاثّر شد، قمقمه ی آب را از کنار زین اسبش برداشت، به سوار همراهش داد و گفت: بده این زخمی بینوا تا بنوشد.
در همان لحظه ای که سوار به سوی مرد زخمی خم شد تا قمقمه را به او بدهد سرباز اسپانیایی که از نژاد عرب بود تپانچه را کشید، فریادی برآورد و با قدرت پیشانی پدرم را نشانه گرفت و شلّیک کرد. کلاه پدرم افتاد و اسبش شیهه کشید. سپس پدرم گفت: مهم نیست بده بنوشد.
 

کتاب: زوربای یونانی / نوشته: نیکوس کازانتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی

بسيار از افراد وطن پرست هستند بي‌آنكه وطن‌پرستي آنها اصلا هزينه‌اي داشته باشد. من وطن پرست نيستم و نخواهم بود، ولو اينكه برايم گران تمام شود. بسياري از افراد به بهشت اعتقاد دارند و ميخ طويله الاغشان را در آنجا بر زمين كوبيده‌اند. من خري ندارم، لاجرم آزاده هستم. ..."

"تا نتواني خودت يك و نيم برابر شيطان باشي نمي‌تواني با شيطان مبارزه كني!"
كليه چيزهاي خوب اين دنيا از ابداعات و اختراعات شيطان است؟ زنان زيبا، بهار، بچه خوك سرخ شده و شراب
تو چرا نمي خندي ارباب؟ چرا اينطوري نگاهم ميكني؟ من اين جوري ام ديگر! در وجود من شيطاني هست كه داد ميزند و من هر چه او ميگويد ميكنم.هر بار كه من پكرم و دارم دق ميكنم او به سرم داد ميزند كه " برقص!" و ميرقصم و همين مرا تسكين مي دهد

کتاب: پنجاه و سه ترانه ی عاشقانه (مجموعه شعر)/ نویسنده : شمس لنگرودی

 الفبا برای سخن گفتن نیست
برای نوشتن نام توست
اعداد
پیش از تولد تو به صف ایستادند
تا راز زاد روز تو را بدانند

دستهای من
برای جست و جوی تو پیدا شدند

دهانم
کشف دهان توست

ای کاشف آتش
در آسمان دلم توده برفی است
که به خنده های تو دل بسته است...!

 


"هیچ آدمی زندگی اش آن نیست که دقیقاً می خواهد. برای همین در ذهنش آن چیزی که نیست را بازسازی می کند. این زمینه پیدایش هنر است. در این ناتمامی زندگی، تنها چیزی که منجی آدمی است، عشق است. عشق خیلی تفاوت دارد با علاقه، با اشتیاق، با نیاز، با شور و هیجانات. عشق پدیده بسیار پیچیده ای است که بسیار به ندرت اتفاق می افتد. عشق تنها عامل نجات آدمی است از معضلات حیات و هستی. خوشا روزگاری که عشق به سراغ آدم می آید، چون عشق، آمدنی است، جستنی نیست."

گفته لنگرودی درباره چگونگی شکل گرفتن کتاب پنجاه و سه ترانه عاشقانه

 

کتاب "تونل" / نوشته: ارنستو ساباتو / مترجم: مصطفی

 

مردم مرا به خنده می انداند وقتی درباره ی فروتنی اینشتاین، یا کسی مثل او، صحبت می کنند. پاسخ من به آن ها این است که وقتی مشهور باشی فروتنی برایت آسان است. یعنی آسان است که خود را فروتن نشان دهی ... حتی آن گاه که فکر می کنید در یک فرد کمترین اثری از خودپسندی وجود ندارد، ناگهان خودپسندی را در شکلی بسیار نامحسوس در او کشف می کنید: خــودپسندی در فــروتنی. چه زیاد می بینیم از

این نوع افراد ..... خودبینی در جاهایی بسیار نامحتمل لانه میکند: در پوشش مهربانی، از خود گذشتگی، و گشاده دستی...!


عبــارت «روزگــار خــــوش گـــذشته» به آن معنی نیست که اتفاقات بد در گذشته کمتر رخ می دادند، فقط معنی اش این است که ــ خوشبختانه ــ مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده اند. بدیهی است که این برداشت مورد قبول عموم نیست. مثلاً من خودم را آدمی می دانم که ترجیح می دهد وقایع بد رابه یاد بیاورد. و اگر زمان حال در نظر من به اندازه ی گذشته ترسناک نبود، حتی ممکن بود از گذشته به عنوان «روزگار غمبار گذشته» یاد کنم. آن قدر بدبختی و مصیبت، چهره های بی تفاوت و بی رحم، کارهای غیر انسانی را به یاد می آورم که برای من حافظه در حکم روشنایی خیره کننده ای است که موزه ی نکبت بار شرمساری را روشن می کند...!


... بعضی‌وقت‌ها احساس می‌کنم که هیچ‌چیز معنی ندارد. در سیاره‌ای که میلیون‌ها سال است با شتاب به سوی فراموشی می‌رود، ما در میان غم زاده شده‌ایم؛ بزرگ می‌شویم، تلاش و تقلا می‌کنیم، بیمار می‌شویم، رنج می‌بریم، سبب رنج دیگران می‌شویم، گریه و مویه می‌کنیم، می‌میریم، دیگران هم می‌میرند، و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی‌معنی را از سر گیرند...!

 

 


نظرات شما عزیزان:

ریحانه
ساعت21:48---30 آبان 1391
میدانم که کامل نیستم،آدمی معمولی لم،چهره ای شگفت انگیز و شکمی صاف ندارم،کمی اضافه وزن دارم.گاهی اوقات بستنی میخورم و عاشق هله هوله هستم.پیژامه ام را می پوشم و در بیرون خانه آرایش چندانی نمیکنم.گاهی ظاهرم بهم ریخته است.من اشتباه میکنم،بداخلاق میشوم و دیوانه بازی در می آورم. گاهی حرفهای نادرست میزنم.

اما تضاهر به آدمی که نیستم نمیکنم....من همانی هستم که هستم، دوستم داشته باشی یا نه، نمیتوانی مرا تغییر دهی.....



نمیدونم نوشته کیه اما من خیلی ازش خوشم اومد گفتم برای شما هم بذارمش....};-
پاسخ:مرسی ریحانه جان


ریحانه
ساعت21:48---30 آبان 1391
میدانم که کامل نیستم،آدمی معمولی لم،چهره ای شگفت انگیز و شکمی صاف ندارم،کمی اضافه وزن دارم.گاهی اوقات بستنی میخورم و عاشق هله هوله هستم.پیژامه ام را می پوشم و در بیرون خانه آرایش چندانی نمیکنم.گاهی ظاهرم بهم ریخته است.من اشتباه میکنم،بداخلاق میشوم و دیوانه بازی در می آورم. گاهی حرفهای نادرست میزنم.

اما تضاهر به آدمی که نیستم نمیکنم....من همانی هستم که هستم، دوستم داشته باشی یا نه، نمیتوانی مرا تغییر دهی.....



نمیدونم نوشته کیه اما من خیلی ازش خوشم اومد گفتم برای شما هم بذارمش....};-
پاسخ:خیلی لطف داری گلم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 18:28 :: نويسنده : فرهاد گلستانی

درباره وبلاگ

بنام اونی که اگه حکم کنه همه محکومیم .... سلام دوست عزیز به وبلاگ من خوش اومدی امیدوارم که از این وبلاگ و مطالبش بهره و لذت کافی رو ببری راســـــتی نــــــــــــــــــــــــــــظـــــــــــــــــــــــــــــــر یادت نره باتشکر از حضور گرمت فرهاد گلستانی
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حیــاطـــ خـلــوتـــــــ و آدرس tarafdar.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 188
بازدید کل : 55654
تعداد مطالب : 76
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1



Rima tools